.

.

دریافت کد باکس داستان کوتاه عاشقانه

داستان کوتاه عاشقانه

تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد

به زحمت ,  با دست های لرزان تلفن را از جیبش در آورد

هرچه تلفن را در مقابل صورتش, عقب و جلو برد , نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند

 

رو به من کرد و گفت : ببخشید آقا, چی نوشته ؟

گفتم:  " همه چیزم ".

پیرمرد: الو سلام عزیزم...

 

دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخند به من گفت : همسرم هست...

[ شنبه 22 شهريور 1393برچسب:داستان عاشقانه,دلنوشته,پیرمرد, ] [ 23:55 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد